نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی
شهیدمطهری :

کسی که زیبایی اندیشه دارد زیبایی ظاهرخودرابه نمایش نمی گذارد .



:: بازدید از این مطلب : 264
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : جمعه 12 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی
خشم و غضب را به درگاه مردان با اراده راهی نیست. ( سقراط )

 انسان می تواند دو دقیقه بدون هوا و دو هفته بدون نوشیدن آب ، سه هفته بدون غذا و یک عمر بدون بدون پول زندگی نماید . ولی نمی تواند یک لحظه بدون اندیشه و فکر زندگی کند. ( فرانکلین )

 اندیشه های خوب ، تراویده روح پاک است و بوی خوش تراویده گل خوشبو. ( آناتول فرانس )

 اندیشه دریایی است که مروارید آن فلسفه و فرزانگی است. ( یحیی برمکی )

 برای درست فکر کردن باید اول دل را از کینه و بدی پاک کرد. (محمد حجازی )

 تفکر در عاقبت هر کار باعث رستگاری است. ( سقراط )

 در جهان تنها کسی موفق می شود که به انتظار دیگران ننشیند و همه چیز را از خود بخواهد. ( شیللر)
 رمز کلیه پیروزی ها اراده است. ( روبرتسون )

 تمام شأن و عظمت انسان در فکر است. ( پاسکال )

 حرف زدن بدون فکر مانند تیراندازی بدون هدف است. ( فیلسوف یونانی )

 آدمی ساخته افکار خویش است.فردا همان خواهد شد که امروز می اندیشیده است. (مترلینگ)





:: بازدید از این مطلب : 393
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 12 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی

اندر دل بی وفا غم و ماتم باد

آن را که وفا نیست زعالم کم باد

دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد

جز غم که هزار آفرین بر غم باد

مولوی



:: بازدید از این مطلب : 339
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 12 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی
بهترین دوست
هیچ گاه هماورد و دشمن خویش را کوچک مپندار چون او بهترین دوست توست او انگیزه پیشرفت و پویش می دهد . ارد بزرگ
ابله ترین دوستان
ابله ترین دوستان ما، خطرناک ترین دشمنان هستند.سقراط
دوست یا برادر
پرسیدم دوست بهتر است یا برادر ؟ گفت دوست برادری است که انسان مطابق میل خود انتخاب می کند . امیل فاگو
 
نابودی زمان
دوستان فراوان نشان دهنده کامیابی در زندگی نیست ، بلکه نشان نابودی زمان ، به گونه ای گسترده است. ارد بزرگ
رابطه دشمن و دوست
آنکه از دشمن داشتن می ترسد ، هرگز دوست واقعی نخواهد داشت . هزلت
دوست واقعی
دوست واقعی کسی است که دستهای تو را بگیرد ولی قلب ترا لمس کند . مارکز
تاثیر دوست
صفات هر کس مربوط به محسنات و نقایص اخلاقی دوستان اوست. کارلایل
نگه داشتن دوست
دوست مثل پول ، بدست آوردنش از نگه داشتنش آسان تر است. باتلر
توبیخ دوست
دوستان را در خلوت توبیخ کن و در ملاءعام تحسین . اسکاروایلد
دوستان تو
همه کسانی که با تو می خندند دوستان تو نیستند. مثل آلمانی
پایداری در دوستی
در دوستی درنگ کن ، اما وقتی دوست شدی ثابت قدم و پایدار باش . سقراط
فاصله با دوستان
برای آنکه همواره دوستانمان را نگاه داریم بهتر است همواره فاصله و بازه ای میان خود و آنها داشته باشیم . ارد بزرگ
دوستی و خانواده
دوستان عبارت از خانواده ای هستند که انسان اعضای آن را به اختیار خود انتخاب کرده است . آلفونس کار
دوست نیکو
نشان دوست نیکو آن است که خطای تو بپوشد و تو را پند دهد و رازت را آشکار نکند . پور سینا
برای اهل اندیشه
هیچ دوستی بهتر از تنهایی ، برای اهل اندیشه نیست . ارد بزرگ
جزر و مد در دوستی
اگر سزاوار آن است که دوست با جزر زندگی ات آشنا شود ، بگذار تا با مد آن نیز آشنا گردد ، زیرا چه امیدی است به دوستی که می خواهی در کنارش باشی ، تنها برای ساعات و یا قلمرو مشخصی ؟ . جبران خلیل جبران

گاه سختی
دوستی برای خود برگزین که به گاه سختی و درماندگی مددکارت باشد . بزرگمهر
بدگویی از دوستان
خموشی در برابر بدگویی از دوستان ، گونه ای دشمنی است . ارد بزرگ
روزهای بارانی
دوست بجای چتریست که باید روزهای بارانی همراه شما باشد . پل نرولا
شکارگاه دشمنان
دوستان برای نخجیر دشمنان ، چون تیر و پیکان اند . بزرگمهر
قلب دو دوست
رابطه قلبی دو دوست نیاز به بیان الفاظ و عبارات ندارد . جبران خلیل جبران
حد دوست و دشمن
هر بدی میتوانی به دشمن نرسان که ممکن است روزی دوستت گردد و هر سری داری با دوستت در میان نگذار که ممکن است روزی دشمنت گردد . سعدی
ارزش دوست
بهترین وسیله برای کاهش دشمنان ازدیاد دوستان است . انوره دوبالزاک
در روز سختی
به ارزش نگاه دوست را هنگامی پی می بری که در بند دشمن و بدسگالان باشی . ارد بزرگ
راز دوستی و  ثروت
بهترین و حقیقی ترین دوستانم از تهی دستانند . توانگران از دوستی چیزی نمی دانند . موزارت
شراکت با دوست
اگر می خواهی دوستیت پا برجا بماند هیچ گاه با دوستت شریک مشو . ارد بزرگ
زمان سختی
دوست زمان احتیاج ، دوست حقیقی است . ضرب المثل انگلیسی
دوست انسان
نفرت به همان اندازه دوست داشتن ، خوب است . یک دشمن می توان به خوبی یک دوست باشد . برای خود زندگی کن، سپس به راستی دوست انسان خواهی شد . جبران خلیل جبران
ترس از دوست
از دشمن خودت یکبار بترس و از دوست خودت هزار بار. چارلی چاپلین
نیکی به دوستان
اگر می‌خواهید دشمنان خود را تنبیه کنید، به دوستان خود نیکی کنید . کورش




:: بازدید از این مطلب : 333
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 12 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی
مادام بوواری:

“…عشق چیست؟ صدها تعریف درباره‌ی عشق کرده‌اند، و می‌شود کرد، اما آنچه به نظر من بهترین و عمیق‌ترین تعریف از عشق است، این است که عشق زاییده تنهایی است و تنهایی نیز زاییده عشق است…

فرق عشق و دوست داشتن ازمنظر دکتر علی شریعتی:

دوست داشتن از عشق برتر است. عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی، اما دوست داشتن پیوندی خودآگاه و از روی بصیرت روشن و زلال. عشق  بیش‌تر از غریزه آب می‌خورد و هر‌چه از غریزه سرزند بی‌ارزش است و دوست داشتن از روح طلوع می‌کند و‌ تا هر جا که یک روح ارتفاع دارد، دوست داشتن نیز همگام با آن اوج می‌یابد…”

عشق با شناسنامه بي ارتباط نيست، و گذر فصل ها و عبور سال ها بر آن اثر ميگذارد
دوست داشتن در وراي سن و زمان و مزاج زندگي ميكند.

عشق طوفاني ومتلاطم است،
دوست داشتن آرام و استوار و پروقار وسرشاراز نجابت.

عشق جنون است و جنون چيزي جز خرابي و پريشاني “فهميدن و انديشيدن “نيست،
دوست داشتن ،دراوج،از سر حد عقل فراتر ميرود و فهميدن و انديشيدن
رااززمين ميكند و باخود به قله ي بلند اشراق ميبرد.

عشق زيبايي هاي دلخواه را در معشوق مي آفريند،
دوست داشتن زيبايي هاي دلخواه را در دوست مي بيند و مي يابد.

عشق يك فريب بزرگ و قوي است ،
دوست داشتن يك صداقت راستين و صميمي، بي انتها و مطلق.

عشق در دريا غرق شدن است،
دوست داشتن در دريا شنا كردن.

عشق بينايي را ميگيرد،
دوست داشتن بينايي ميدهد.

عشق خشن است و شديد و ناپايدار،
دوست داشتن لطيف است و نرم و پايدار.

عشق همواره با شك آلوده است،
دوست داشتن سرا پا يقين است و شك ناپذير.

ازعشق هرچه بيشتر نوشيم سيراب تر ميشويم،
از دوست داشتن هرچه بيشتر ،تشنه تر.

عشق نيرويي است در عاشق ،كه او را به معشوق ميكشاند،
دوست داشتن جاذبه اي در دوست ، كه دوست را به دوست مي برد.

عشق تملك معشوق است،
دوست داشتن تشنگي محو شدن در دوست.

عشق معشوق را مجهول و گمنام مي خواهد تا در انحصار او بماند،
دوست داشتن دوست را محبوب و عزيز ميخواهد وميخواهد كه همه ي دل ها آنچه
را او از دوست
در خود دارد ،داشته باشند.

در عشق رقيب منفور است،
در دوست داشتن است كه: “هواداران كويش را چو جان خويشتن دارند” كه حسد
شاخصه ي عشق است
عشق معشوق را طعمه ي خويش ميبيند و همواره در اضطراب است كه ديگري از
چنگش نربايد و اگر ربود با هردو دشمني مي ورزد و معشوق نيز منفور ميگردد

دوست داشتن ايمان است و ايمان يك روح مطلق است ، يك ابديت بي مرز است و
از جنس اين عالم نيست



:: بازدید از این مطلب : 306
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 12 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی


باروخ بندیکت اسپینوزا (Baruch Benedict Spinoza) در 24 نوامبر 1632 میلادی در کشور هلند و در شهر آمستردام در یک خانواده سرشناس یهودی مارونی سفارادی‌ (اسپانیایی ـ پرتغالی) به دنیا آمد. والدینش وی را باروخ (یعنی فرخ) نام نهادند. اما او پس از رانده شدن از جامعه یهود نامش را به بندیکت که مرادف لاتینی باروخ عبری است تغییر داد و پس از آن در نوشته‌ها و نامه‌ها‌یش همواره از خود با نام بندیکت نام برد.

دوران کودکی و نوجوانی را در رفاه و آسایش گذرانید.با ادب دینی تربیت یافت و از امکانات تربیتی خوبی برخوردار شد. در مدرسه عبرانی آمستردام به نام یشیباه‌ در محضر مدرسان و معلمان نامداری همچون منسخ بن اسرائیل وارد و ماهر کابالا و ساول مورتر یا تلمود شناس عصر به تحصیل زبان عبری و در دروس دینی همت گماشت و در فراگیری زبان و دروس مذکور به زودی تا آن حد پیشرفت کرد که در سنین جوانی به خوبی از عهده خواندن و فهمیدن کتب معتبر عبری برآمد. به تامل در متن تورات و رموز و اسرار تلمود همت گماشت و در فرهنگ عرفانی کابالا و تاریخ و سرگذشت قومش به کاوش و پژوهش پرداخت. اطلاعات و معلوماتی عمیق و وسیع به دست آورد. ولی روح کنجکاوش ارضاء نشد و آن مقولات را در تبیین و توجیه مسائل دینی نارسا یافت. از این رو بر آن شد که زبان لاتینی بیاموزد تا بدین وسیله با دنیای دیگری از علم و فرهنگ آشنا شود. برای این منظور به مدرسه فرانسیس فان دن انده طبیعت و ادیب و عالم وسائس هلندی و ملحد معرف زمان رفت. و در محضر استاد جامع و ذوفنون علاوه بر زبان لاتینی طب و ریاضیات و علوم و فنون دیگر آموخت و از حکومت مدرسی، به ویژه حکمت توماس اکونیاس و از فلسفه دکارت و بیکن و هابز آگاهی یافت و از الحاد و افکار ضد دینی استاد نیز مطلع و اصیاناً متاثر گردید. طبق نظر دکتر لند در تعلیم به مقام معاونت استاد رسید و به روایتی هم عاشق دختر او "کلاراماریا" شد. وی دختری ماه رخسار بود که عشق او در دل اسپینوزا با عشق اسپینوزا به فرا گرفتن لاتین رقابت می‌کرد. حتی یک دانشجویی امروزی نیز می تواند به همین علت به فرا گرفتن زبان لاتین مبادرت ورزد. ولی دختر جوان چندان پابند امور معنوی نبود که به خاطر آن از امور دنیاوی چشم بپوشید و همین که خواستگار دیگری با سرمایه بیشتری پا به میدان نهاد، اسپینوزا در نظر او حقیر نمود؛ شکی نیست که قهرمان ما در همین هنگام فیلسوف گردید.

اسپینوزا به واسطه مراوده با فان‌‌ دن انده با افکار برونو (1600ـ1548) متفکر وحدت‌گرای و زندیق متهوّر ایتالیایی نیز آشنا شد و در آثار او به مطالعه پرداخت و از وی چیزهایی آموخت که بلاشک در ابداع نظام فلسیفش موثر افتاد.

اسپینوزا به احتمال قوی از افکار ضد دینی داکوستا هم که مانند وی عقل‌گرای محض بوده و چندی پیش از وی به مخالفت دین سنتی و حاکمیت احبار یهود برخاسته و مطرود شده بود مطلع و متاثر شد.

مقصود اینکه تفکرات و تاملات فلسفي و آشنايي با فلسفه‌ها و اندیشه‌های ضد دینی در اسپینوزا موثر افتاد و به تدریج از رفت و آمد خود به کنیسه کاست و احیانا به گفتن سخنان آمیخته به زندقه و پراکندن اندیشه‌های آلوده به هر حلقه پرداخت. اولیای کنیسه از افکار و اقوال ضد دینی وی‌ آگاه شدند و به تطمیع و تهدید‌ش پرداختند، اما نه تطمیع و نه تهدید هیچ یک موثر نیفتاد، زیرا او در آنچه می‌اندیشید و می‌گفت قاطع و استوار می‌بود. به ناچار در سال1656 وی را به محکمه کشاندند و به محاکمه‌اش پرداختند و محکومش کردند و کافرش پنداشتند و لغتنامه‌ای بسیار غلیظ و شدید که در نوع خود کم نظیر است برایش نوشتند و در کنیسه در حضور عده کثیری خواندند و بدین ترتیب از جامعه یهود طردش کردند.

اما او این تکفیر و طرد را به چیزی نگرفت و در برابر آن هرگز از خود ضعفی نشان نداد، زیرا حکمتش ایجاب می‌کرد که:"در مقابل حوادث ولو هر قدر ناگوار باشد استقامت ورزد و به آنچه پیش آمده رضا دهد، خطای خطا‌کاران و لغزش جاهلان را ببخشد و آنچه را بد و بدبختی می‌نامید و به چیزی نگیرید، زیرا همه امور طبق حکم سرمدی خداوند جریان می‌یابد و در نظام عالم شدی وجود ندارد". لذا پس از دریافت خبر تکفیر با خونسردی گفت:"این مرا به چیزی که نمی‌بایست انجام دهم وادار نمی‌کند".در این وقت بود که نامش را از باروخ عبری به بندیکت لاتینی تغییر داد. و گویا بدین ترتیب خواست رابطه خود را به کلی از جامعه یهود قطع کند. پس از دریافت خبر تکفیر و محکومیت دائمی یا کمی پیش از آن، یعنی در دوره تعلیق و بلا تکلیفی از آمستردام خارج و در قریه کوچک اورکرک واقع در جنوب آمستردام یا در بیرون شهر در جاده اورکوک در اطاقی که در زیر یک شیروانی واقع بود منزوی شد و برای امرار معاش به شغل عدسی تراشی که آن را در جامعه یهود آموخته بود اشتغال ورزید و از این راه اندک روزی حلالی به دست آورد و با جمعیت خاطر و مناعت نفس به تفکرات و تاملات علمی و فلسفی و تالیف و تصنیف پرداخت که به راستی بسیار عالی، قرین موفقیت و در خور ستایش و غبطه بود. در هین جا برای دفاع از خود رساله دفاعیه‌ای به زبان اسپانیایی نگاشت که مفقود شد. در پایان سال 1660یا آغاز سال 1661از این مکان به قریه یا شهرک رانیسبورگ نزدیک لیدن رفت و در خانه‌ای محقر ـ که هنوز هم پا بر جاست ـ و در کوچه‌ای باریک که اکنون به نام اسپینوزا معروف است به خلوت نشست و به تحقیق و تصنیف همت گماشت و چنان سرگرم و مجذوب کارهای علمی و فلسفی شد، که گاهی ایام متوالی خانه را ترک نکرد و یک بار اتفاق افتاد که سه ماه از خانه بیرون نیامد.

در این مکان علاوه بر تالیف و تصنیف کتب با  برخی از علما و حکمای بزرگ عصرش، همچون نیکلا زاستنو کالبد‌شناس نامدار و استاد تشریح دانشگاه کپنهاگ و هانری اولرنبورگ متکلّم‌ معروف و رجل سیاسی عصر و دیگران در مسائل علمی و فلسفی به مکاتبه پرداخت. در سال 1663، یا 1664، یا 1665، به قصد دیدار دوستانش به شهر آمستردام رفت، اما اقامتش در این شهر بسیار کوتاه شد که از آنجا به زودی به قصد وربورگ دهکده کوچکی نزدیک لاهه خارج شد و در آنجا اقامت گزید و مثل همیشه به تفکرات و تاملات علمی و فلسفی مشغول شد و با عالمان و فیلسوفان معروف عصرش، همچون اولدنبورگ، دکتر باومیستر طبیب و فیلسوف مشهور و دکتر جان هود طبیب و ریاضیدان معروف به مباحثه و مکاتبه پرداخت و شهرتی عظیم یافت. در سال 1670 به شهر لاهه رفت و تا پایان عمر در آنجا ماند. ظاهرا دوستیش با جان دوویت سیاستمدار متنفذ و روشنفکر عصرش وی را بدانجا کشانید.

در این شهر نخست به خانه مجلل بیوه فان فلدن رفت و بعد به منزل محقر هندریک فاندر سپیک نقل مکان کرد و در قسمت فوقانی آن سکنی گزید و مثل گذشته زندگی فیلسوفانه پیش گرفت. در نهایت صرفه‌جویی و قناعت و مناعت نفس و جمعیت خاطر روزگار گذرانید و به تفکرات و تاملات فلسفی پرداخت و به تالیف و تصنیف همت گماشت. بر شهرت و عظمت خود افزود و دوستان و یاران فراوان یافت. با لایب نيتس فیلسوف و عالم نامدار عصرش دیدار کرد و با اولدنبورگ و به توسط وی با رابرت بویل (1691ـ1627) شیمیدان بزرگ زمانش به مکاتبه پرداخت. بیش از پیش بر شهرتش افزوده شد. عده کثیری دورش گرد آمدند که صحبتش را غنیمت می‌شمرند و نه تنها در مسائل علمی و فلسفی از افاضاتش بهره‌مند می‌شدند، بلکه در امور سیاسی و کشور داری نیز با وی به کنکاش می نشستند، که او این گونه امور را هم خوب درک می‌کرد و نظرهای صائب ابراز می‌داشت.

خلاصه روزگار به آرامی مي‌گذراند و ایام عمر قرین عزت و موفقیت می‌بود که ناگهان واقعه مهمی رخ داد و آسایش و آرامش فیلسوف را به هم زد. واقعه از این قرار بود که در سال 1627 پادشاه فرانسه با سپاهی عظیم به هلند حمله کرد، ارتش هلند را شکست داد وارد اوترخت شد. مردم لاهه جان دووبیت یار مهربان و حامی اسپبنوزا را مسئول این شکست پنداشت و در بیستم اوت همان سال او را کشتند. پس از این واقعه شاهزاده دو کنده فرمانده سپاه فرانسه که اسپینوزا را می‌شناخت و از مقام فضل و دانش او آگاه بود، وی را به مقر فرماندهی خود در اوترخت دعوت کرد و او ـ شاید به این نیت خیر که برای صلح چاره‌ای بیندیشد ـ دعوت شاهزاده را پذیرفت و راهی اوترخت شد. ولی به علت غیبت طولانی شاهزاده از مقر فرماندهی دیدار حاصل نشد و او به خانه محقرش در لاهه بازگشت. به دنبال این واقعه شدیدا مورد تهمت قرار گرفت و در شهر پیچید که او جاسوس فرانسه است. مردم یک هنگام غروب در برابر خانه‌اش ازدحام کردند و خانه و اهل خانه را مورد خطر قرار دادند. ولی به خطر به زودی رفع شد. زیرا مردم به حسن نیتش پی‌بردند، بیگناهش شناختند و از جلوه خانه‌اش پراکنده شدند. او پس از این واقعه نیز تا پایان عمر در این خانه زندگی کرد. در سال 1673 استادی كرسي فلسفه دانشگاه هیدلبرگ بسیار محترمانه به وی پیشنهاد شد. اما او بسیار مودبانه و هوشمندانه آن را نپذیرفت، زیرا دریافت که پذیرش این شغل رسمی آزادیش را محدود خواهد ساخت. در این ایام بیش از بیش به خلوت و عزلت گرایید. گاهی اتفاق می‌افتاد که ماهها از خانه بیرون نمی‌رفت و بیشتر اوقات خود را در تفکر و تامل و تحقیق و تصنیف می‌گذرانید. با صاحب خانه‌اش آمیزش بسیار دوستانه‌ای داشت. بعد از ظهر‌ها وقتی که از مطالعه و تالیف خسته می‌شد با صاحبخانه و خانواده‌اش درباره هر چیزی حتی امور بسیار جزیی و پیش پا افتاده سخن می‌گفت. غالبا بچه‌ها را پند می‌داد که به کلیسا بروند و در اطاعت والدین خود باشند زن صاحبخانه که بانویی پارسا و ساده لوح بود روزی از اسپینوزا پرسید آیا دینش وی را رستگار خواهد کرد. او پاسخ داد دینش دین خوبی است نباید در آن شک و تردید روا دارد و در جستجوی دینی دیگر باشد. اگر راه پارسایی پیش گیرد البته رستگار خواهد بود. خلاصه او در نهایت خلوت و عزلت و آسایش و آرامش و نشاط علمی و زهد فلسفی در این خانه زندگانی گذرانید تا اجل محتوم فرا رسید و ساعت سه بعدازظهر روز یکشنبه سال 1677 در حالی که اهل خانه به کلیسا رفته بودند و فقط دوست و طبیب معالجش دکتر میر به روایتی دکتر شولر بر بالینش بود با مرض سل در 44 سالگی از دنیا رفت و به تعبیر هگل فرديتش به جوهر واحد بازگشت. جنازه‌اش را در کلیساي نو در جوار دوست مقتولش جان دوویت به خاک سپردند. بر سر آرامگاه‌اش از پیروان هر دین و مذهبی دیده می‌شدند. اکثر مردم شهر از مرگ وی اندوهگین شدند، زیرا مردم عادی برای سادگی و مهربانیش وی را دوست می‌داشتند و حکیمان به خاطر حکمتش به وی احترام می‌گذاشتند و اتباع و ادیان مختلف به واسطه بیغرضی بی‌نظیرش به وی ارج می‌نهاد. از آنجا که به راستی فیلسوفانه زندگی کرده و از دنیا به چیزی جز به علم و حکمت دل نبسته بود از خود نه فرزندی و همسری به یادگار گذاشت و نه مال و ثروتی. او کتب و رسالات ارزنده‌ای به جای گذاشت که نامش را برای همیشه در تاریخ فرهنگ بشری جاودانه ساخت.

این جفای خلق با تو در نهان          گر بدانی گنج زر آمد نهان

خلق را باتو چنین بدخو کند                        تا ترا ناچار رو آنسو کند

"مثنوی‌"



:: بازدید از این مطلب : 574
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 12 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی

 

  یک روز آموزگاری از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می‌توانید راهی غیرتکراری برای ابرازعشق، بیان کنید؟ برخی از دانش‌آموزان گفتند با بخشیدن ، عشقشان را معنا می‌کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف‌های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می‌دانند.

 در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد:

 یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپه ای رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرأت کوچک‌ترین حرکتی نداشتند.

 ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه‌های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.

 داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.

 راوی اما پرسید: آیا می‌دانید آن مرد در لحظه‌های آخر زندگی‌اش چه فریاد می‌زد؟

 بچه‌ها حدس زدند حتماً از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!

 راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم، تو بهترین مونسم بودی . از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود».

 قطره‌های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می‌دانند ببر فقط به کسی حمله می‌کند که حرکتی انجام می‌دهد و یا فرار کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فداکردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد.

 این صادقانه‌ترین و بی ریاترین راه بیان عشق از سوی پدرم نسبت به مادرم و من بود.



:: بازدید از این مطلب : 343
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 12 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی





 
گویند در زمان دانیال نبى یک روز مردى پیش او آمد و گفت : اى دانیال امان از دست شیطان ، دانیال پرسید: مگر شیطان چه کرده ؟ مرد گفت : هیچى ، از یک طرف شما انبیاء و اولیاء به ما درس دین و اخلاق مى دهید و از طرف دیگر شیطان نمى گذارد رفتار ما درست باشد، کار خوب بکنیم و از بدیها دورى نماییم . دانیال پرسید: چطور نمى گذارد؟ آیا لشکر مى کشد و با شما جنگ مى کند و شما را مجبور مى کند که کار بد کنید. مرد گفت : نه ، این طور که نه ، ولى دایم ما را وسوسه مى کند، کارهاى بد را در نظر ما جلوه مى دهد. شب و روز، ما را فریب مى دهد و نمى گذارد دیندار و درست کردار باشیم .


دانیال گفت : باید توضیح بدهى که شیطان چه مى کند، ببینم ، آیا مثلا وقتى مى خواهى نماز بخوانى شیطان نمى گذارد نمازت را بخوانى ؟ آیا وقتى مى خواهى پولى را در راه خدا بدهى شیطان مانع مى شود و نمى گذارد؟ آیا وقتى مى خواهى به مسجد بروى شیطان طناب به گردنت مى اندازد و تو را به قمارخانه مى برد؟ آیا وقتى مى خواهى با مردم خوب حرف بزنى شیطان توى دهانت مى رود و از زبان تو با مردم حرف بد مى زند؟ آیا وقتى مى خواهى با مردم معامله بکنى شیطان مى آید و زورکى از مردم پول زیاد مى گیرد و در جیب تو مى ریزد؟ آیا این کارها را مى کند؟مرد گفت نه : این کارها را نمى تواند بکند ولى نمى دانم چطور بگویم که شیطان در همه کارى دخالت مى کند، یک جورى دخالت مى کند که تا مى آییم سرمان را بچرخانیم ما را فریب مى دهد، من از دست شیطان عاجز شده ام ، همه گناههاى من به گردن شیطان است . دانیال گفت : تعجب مى کنم که تو اینقدر از دست شیطان شکایت دارى ، پس چرا شیطان هیچ وقت نمى تواند مرا فریب بدهد، من هم مثل توام ، شاید تو بى انصافى مى کنى که گناه خودت را به گردن شیطان مى گذارى .مرد گفت : نه من خیلى دلم مى خواهد خوب باشم ولى شیطان با من دشمنى دارد و نمى گذارد خوب باشم . دانیال گفت : خیلى عجیب است ، کجا زندگى مى کنى ؟ مرد گفت : همین نزدیکى ، توى آن محله ، و از دست شیطان مردم هم خیال مى کنند که من آدم بدى هستم ، نمى دانم چه کار کنم ، دانیال پرسید: اسم شما چیست ؟ مرد گفت : اسمم عم اوغلى است .
دانیال گفت عجب ، عجب پس این عم اوغلى تویى .
مرد گفت : چه طور مگر شما درباره من چیزى مى دانید؟ دانیال گفت : من تا امروز خبرى از تو نداشتم ، ولى اتفاقا دیروز شیطان آمد اینجا پیش من و از تو شکایت داشت و گفت : امان از دست این عم اوغلى .مرد گفت : شیطان از من شکایت داشت چه شکایتى ؟
دانیال گفت : شیطان مى گفت : من از دست این عم اوغلى عاجز شده ام ، عم اوغلى خیلى مرا اذیت مى کند، عم اوغلى در حق من خیلى ظلم مى کند... آن وقت از من خواهش کرد که تو را پیدا کنم و قدرى نصیحتت کنم که دست از سر شیطان بردارى . مرد گفت : خوب شما نپرسیدید که عم اوغلى چه کار کرده ؟ دانیال گفت : همین را پرسیدم که عم اوغلى چه کار کرده ؟ شیطان جواب داد که هیچى ، آخر من شیطانم و مورد لعنت خدا هستم . روز اول که از خدا مهلت گرفتم در این دنیا بمانم براى کارهایم قرار و مدارى گذاشتم ، قرار شده است که تمام بدى ها در اختیار من باشد و تمام خوبیها در اختیار دینداران ، ولى این عم اوغلى مرتب در کارهاى من دخالت مى کند، پایش را توى کفش من مى کند، و بعد دشنام و ناسزایش را به من مى دهد. مثلا مى تواند نماز بخواند ولى نمى خواند، مى تواند روزه بگیرد ولى نمى گیرد، پولش را مى تواند در کار خیر خرج کند ولى نمى کند. صد تا کار زشت و بد هم هست که مى تواند از آن پرهیز کند ولى پرهیز نمى کند و آن وقت گناه همه اینها را به گردن من مى اندازد. شراب مال من است عم اوغلى مى رود و مى خورد، دو رنگى و حیله بازى از هنرهاى مخصوص من است ولى عم اوغلى در کارهایش حقه بازى مى کند، مسجد خانه خداست و میخانه و قمار خانه مال من است ولى او عوض این که به مسجد برود دایم جایش در خانه من است . بد زبانى و بد اخلاقى مال من است ولى عم اوغلى به اینها هم ناخنک مى زند. چه بگویم اى دانیال که این عم اوغلى مرتب بر سر من کلاه مى گذارد و آن وقت تا کار به جاى باریک مى کشد مى گوید بر شیطان لعنت . وقتى معامله مى کند و مردم را در خرید و فروش فریب مى دهد پولش را در جیبش مى ریزد ولى تهمتش را به من مى زند، آخر من کى دست او را گرفته ام و روزه اش را باطل کرده ام . آخر اى دانیال من چه هیزم ترى به این عم اوغلى فروخته ام . من چه ظلمى به این مرد کرده ام که دست از سر من بر نمى دارد. خواهش مى کنم شما که همیشه مرا نصیحت مى کنید این عم اوغلى را احضار کنید و بگویید دست از سر من بردارد و... شیطان این چیزها را گفت و خیلى شکایت داشت و من هم در صدد بودم که تو را پیدا کنم و بگوییم پایت را از کفش شیطان در بیاورى . خوب ، وقتى تو در کارهاى شیطان دخالت مى کنى او هم حق دارد، در کارهاى تو دخالت کند و روزگارت را سیاه کند. اما تو مى گویى که شیطان هرگز به زور و جبر تو را از راه به در نبرده و فقط وسوسه کرده ، در این صورت تو باید به وسوسه او گوش ندهى و سعى کنى به گفتار و رفتار نیک پایبند باشى ، آن وقت تو هم مى شوى مثل دانیال ، و نه تو از شیطان گله دارى و نه او از تو شکایت دارد. وقتى تو خودت بد مى کنى و بر شیطان لعنت مى کنى شیطان هم حق دارد که از تو شکایت کند. تو باید آن قدر خوب باشى که شیطان نتواند تو را لعنت کند. عم اوغلى با شنیدن این حرفها خیلى شرمنده شد و جواب داد: حق با شماست ، تقصیر از خودم بود که دست به کارهاى شیطان مى زدم ، باید خودم خوب باشم و گرنه شیطان گناه مرا به گردن نمى گیرد، اى لعنت بر شیطان


:: بازدید از این مطلب : 306
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 12 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی
 خداوند بی‌نهایت است و لامکان و بی زمان
 اما به قدر فهم تو کوچک می‌شود
و به قدر نیاز تو فرود می‌آید، و به قدر آرزوی تو گسترده می‌شود،
 و به قدر ایمان تو کارگشا می‌شود،
و به قدر نخ پیر زنان دوزنده باریک می‌شود،
و به قدر دل امیدواران گرم می‌شود...
 پــدر می‌شود یتیمان را و مادر..
برادر می‌شود محتاجان برادری را.  
همسر می‌شود بی همسر ماندگان را.
 طفل می‌شود عقیمان را.
 امید می‌شود ناامیدان را.  
راه می‌شود گم‌گشتگان را.
نور می‌شود در تاریکی ماندگان را.  
شمشیر می‌شود رزمندگان را.
 عصا می‌شود پیران را.
عشق می‌شود محتاجانِ به عشق را...
خداوند همه چیز می‌شود همه کس را.
 به شرط اعتقاد؛ به شرط پاکی دل؛ به شرط طهارت روح؛
به شرط پرهیز از معامله با ابلیس.
بشویید قلب‌هایتان را از هر احساس ناروا!
و مغزهایتان را از هر اندیشه خلاف،
و زبان‌هایتان را از هر گفتار ِناپاک،
و دست‌هایتان را از هر آلودگی در بازار...
و بپرهیزید از ناجوانمردی‌ها، ناراستی‌ها، نامردمی‌ها!
چنین کنید تا ببینید که خداوند، چگونه بر سفره‌ی شما، با کاسه‌یی خوراک و تکه‌ای نان می‌نشیند و  بر بند تاب، با کودکانتان تاب می‌خورد، و در دکان شما کفه‌های ترازویتان را میزان می‌کند
و "در کوچه‌های خلوت شب با شما آواز می‌خواند"
مگر از زندگی چه می‌خواهید،
که در خدایی خدا یافت نمی‌شود، که به شیطان پناه می‌برید؟
که در عشق یافت نمی‌شود، که به نفرت پناه می‌برید؟
که در سلامت یافت نمی‌شود که به خلاف پناه می‌برید؟
قلب‌هایتان را از حقارت کینه تهی کنیدو با عظمت عشق پر کنید.
زیرا که عشق چون عقاب است. بالا می‌پرد و دور...
 بی اعتنا به حقیران ِ در روح.
کینه چون لاشخور و کرکس است.
 کوتاه می‌پرد و سنگین. جز مردار به هیچ چیز نمی‌اندیشد.
بـرای عاشق، ناب ترین، شور است و زندگی و نشاط.
برای لاشخور،خوبترین،جسدی ست متلاشی ...


:: بازدید از این مطلب : 388
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 12 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی
         

به این میگن زن زندگی.                                                               ودیگرهیچ...   



:: بازدید از این مطلب : 330
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : جمعه 12 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی

 

واسه خوندن این متن زیبا به ادامه مطلب برید.



:: بازدید از این مطلب : 295
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 12 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی

اون روزا یادش بخیر ؛ چه روزای قشنگی بود ...

کوچک که بودیم چه دل های بزرگی داشتیم

اکنون که بزرگیم چه دلتنگیم

کاش دلهامون به بزرگی بچگی بود

کاش همان کودکی بودیم که حرفهایش

را از نگاهش می توان خواند

کاش برای حرف زدن

نیازی به صحبت کردن نداشتیم

کاش برای حرف زدن فقط نگاه کافی بود

کاش قلبها در چهره بود

اما اکنون اگر فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمد

و دل خوش کرده ایم که سکوت کرده ایم

سکوت پر بهتر از فریاد تو خالیست

سکوتی را که یک نفر بفهمد

 بهتر از هزار فریادی است که هیچ کس نفهمد

سکوتی که سرشار از ناگفته هاست

ناگفته هایی که گفتنش یک درد و نگفتنش هزاران درد دارد

دنیا را ببین ...

واسه خوندن بقیه ش برین تو ادامه مطلب



:: بازدید از این مطلب : 255
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : جمعه 12 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی

چیزی در رفتار انسانها هست که همه مارا شگفت زده می کند. زیرا ما هیچ وقت از چیزی که داریم راضی نمیشویم.

آدمها از بچه بودن خسته می شوند و عجله دارند زودتر بزرگ شوند و سپس آرزو دارند دوباره به دوران کودکی بازگردند. ما سلامتی خود را در راه کسب ثروت از دست می دهیم و سپس ثروت خود را در راه کسب سلامتی دوباره خرج میکنیم. چنان با هیجان به آینده فکر میکنیم که از حال غافل میشویم به طوریکه نه در حال زندگی میکنیم و نه در آینده. ما به گونه ای زندگی میکنیم که انگار هیچ وقت نمی میریم و اگر در زمان مرگ به آنان بنگری جوری می میرند انگار هیچ وقت زنده نبودند. پس چند درس از این ماجرا بیاموزیم که:

* نمیتوانیم دیگران را مجبور کنیم که مارا دوست بدارند. * خود را با دیگران مقایسه نکنیم. * با عادت کردن به بخشندگی دیگران را ببخشیم. *فقط چند ثانیه طول میکشد تا زخمی را  در قلب کسی که دوستش دارید ایجاد کنید ولی سالها لازم است که آن جراحت را التیام ببخشید. * انسان ثروتمند کسی نیست که دارایی زیادی دارد. بلکه کسی است که کمترین نیاز و خواسته را دارد. * بدانید که دو نفر می توانند به یک چیز نگاه کنند اما برداشت آنان بسیار متفاوت است. *خودتان را ببخشید.



:: بازدید از این مطلب : 299
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 12 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی
دانشجوی تازه وارد : هالوی خوش شانس

دانشجویان ساکن خوابگاه : جنگجویان کوهستان

دانشجویان پرسر و صدا = گروه لیان شان پو

دانشجوی پزشکی : به خاطر یک مشت دلار

خانواده دانشجویان : بینوایان

دانشجوی مدل رپی : الو، الو، من جوجوام

انتخاب درس افتاده : زخم کهنه

اولین امتحان : جدال با سرنوشت

مراقبین امتحان : سایه عقاب

تقلب : عملیات سری

روز دریافت کارنامه : روز واقعه

اعتراض دانشجو : بایکوت

اعتراض برای کیفیت غذا : می خواهم زنده بمانم

دانشجوی اخراجی : مردی که به زانو در آمد

آینده تحصیل کرده : دست فروش

رئیس دانشگاه : مرد نامرئی

استاد راهنما : گمشده

دانشجویی که تغییر رشته داده : بازنده

سرویس دانشگاه : اتوبوسی به سوی مرگ

کتابخانه دانشگاه : خانه عنکبوتان

ژتون فروشی : آژانس شیشه ای

علت نیافتن بعضی از دانشجویان : رابطه پنهان

التماس برای نمره : اشک کوسه

سوار شدن به اتوبوس : یورش

ترم آخر : بوی خوش زندگی

تسویه حساب : خط پایان

عمر دانشجو : بر باد رفته

مسئول خوابگاه : کاراگاه گجت



:: بازدید از این مطلب : 338
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : جمعه 12 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی

سالها پیش که کودک بودم 

سر هر کوچه کسی بود که چینی ها را بند می زد با عشق

و من آن روز به خود می گفتم :

((آخر اینهم شد کار؟؟؟))

ولی امروز که دیگر خبری از او نیست 

نقش یک دل که بروی چینیست

ترکی داردو من

در به در کوی به کوی 

در پی بند زنی می گردم.....



:: بازدید از این مطلب : 355
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 12 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی



:: بازدید از این مطلب : 299
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 12 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی
برید ادامه مطلب...



:: بازدید از این مطلب : 372
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 12 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی

کوچک که بودی برای داشتن بهترین اسباب بازی های دنیا دعا می کردی.برای خانه ای پر از خوراکی ،برای کمی بیشتر تاپ سواری ...یادت هست؟بزرگ تر که شدی آرزو برایت قبول شدن امتحان و دانشگاه رفتن،کار و در آمد بود.به یاد داری؟ امروز هم... نمی دانم.نمی دانم دنیای آرزوهایت امروز تا کجا فکر می کند و دلداده کدام آیین است،نمی دانم حواس دلت امروز زمام دار چه کسانی است ..تا کجا تقوا دارد و چقدر مهربان است....اما لیلةالرغائب را مراقب آرزوهایت باش...
راه آسمان، خدا، اجابت، بخشش شاید در نظرت سخت بیاید.طولانی. دست نیافتنی. اما امشب که عاشق شوی پیاده هم می شود تمام آن مسیر طولانی را ساده به پایان رساند بی هیچ سخنی از رنج و کم طاقتی بندگان. می شود کوله بار دنیا را هر قدر هم سنگین از شانه هایت پایین بکشی تا دل کوچکت را به بی کران  آسمان گره بزنی، برای ثانیه ای خدا...

امشب از هر کجای این دنیای بزرگ که در بزنی، صاحبخانه برای استقبال می آید.با طبقی از آرزوهایی که می خواهی...امشب ..لیلة الرغائب ...مراقب آرزوهایت باش...

ضیافت اولین شب جمعه رجب، لیلة الرغائب، خواب خیلی ها و آرزوی مردمان بسیاری را تعبیر کرده. به خیال مردمان بسیاری رنگ واقعیت رسانده.خیلی از مردم برای رسیدن به حاجت های خود دست به دامان این شب می شوند،به ضمانت یک سال انتظار...

تا چند سال پیش خیلی از ما این وعده گاه را نمی شناختیم .وعده گاهی که خدا در آن بردبار است به گناهکار ترین بندگان،وعده گاهی که باید امیدوار تر از پیش باشی به استجابت،آنجا که برای هر چه بخواهی مختاری و خدا به تمام آنچه می گویی شنوا تر از پیش منتظر است...

امشب چه سیاه باشی و چه سپید،هر چه قدر که نا امید،هر چه که بخواهی از خدا ،امیدوار باش به اجابت...

امشب اعانت جستن به فضل و کرمش برای آنکه امید دارد،مباح است...

امشب تمام فرشته ها از ثلث شب که بگذرد در میان کعبه به خدا برای بخشش بندگان روزه دار رجب دعا می کنند...

لیلة الرغائب تو مختاری برای انتخاب آنچه می خواهی،برای داشتن گوشه ای از تقدیری که آرزویش داری، برای آنچه می خواهی باشی...  

شاید این شب در آیین های مردم دیگر،در کریسمس، انتظار بودا و روزهای دیگر مردمان دیگر تجلی کوچکی داشته باشد اما مقایسه در رتبه و منزلت،در ارج و بندگی بی حساب پای خودت...

گریزی به اعمال این شب و نیم نگاهی به دعا ها و معانی درد دلت با خدا می ارزد به تجربه حس گوش دادن کسی به تمام آنچه می خواهی ،بیشتر از همیشه و هر روز...می ارزد به یک دل سیر دعا...به لذت گفتن یک طومار آرزو... 

امشب می شود خیلی چیزها از خدا خواست. دنیا و آخرت را، ثروت و تملک را ،بندگی،قدرت،گذشت،آرامش و ... خودخودخود خدا را...



:: بازدید از این مطلب : 300
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 12 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی

گاو ما ما مي كرد
گوسفند بع بع مي كرد
سگ واق واق مي كرد
و همه با هم فرياد مي زدند حسنك كجايي

شب شده بود اما حسنك به خانه نيامده بود.حسنك مدت هاي زيادي است كه به خانه نمي آيد.او به شهر رفته و در آنجا شلوار جين و تي شرت هاي تنگ به تن مي كند.او هر روز صبح به جاي غذا دادن به حيوانات جلوي آينه به موهاي خود ژل مي زند. موهاي حسنك ديگر مثل پشم گوسفند نيست چون او به موهاي خود گلت مي زند

ديروز كه حسنك با كبري چت مي كرد .كبري گفت تصميم بزرگي گرفته است.كبري تصميم داشت حسنك را رها كند و ديگر با او چت نكند چون او با پتروس دوست شده بود .پتروس هميشه پاي كامپيوترش نشسته بود و چت مي كرد.پتروس ديد كه سد سوراخ شده اما انگشت او درد مي كرد چون زياد چت كرده بود.او نمي دانست كه سد تا چند لحظه ي ديگر مي شكند.پتروس در حال چت كردن غرق شد

براي مراسم دفن او كبري تصميم گرفت با قطار به آن سرزمين برود اما كوه روي ريل ريزش كرده بود .ريزعلي ديد كه كوه ريزش كرده اما حوصله نداشت .ريزعلي سردش بود و دلش نمي خواست لباسش را در آورد.ريزعلي چراغ قوه داشت اما حوصله درد سر نداشت.قطار به سنگ ها برخورد كرد و منفجر شد.  كبري و مسافران قطار مردند.

اما ريزعلي بدون توجه به خانه رفت.خانه مثل هميشه سوت و كور بود .الان چند سالي است كه كوكب خانم همسر ريزعلي مهمان ناخوانده ندارد او حتي مهمان خوانده هم ندارد.او حوصله ي مهمان ندارد.او پول ندارد تا شكم مهمان ها را سير كند. او در خانه تخم مرغ و پنير دارد اما گوشت ندارد. او كلاس بالايي دارد او فاميل هاي پولدار دارد. او آخرين بار كه گوشت قرمز خريد چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت.

اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنياي ما خيلي چوپان دروغگو دارد به همين دليل است كه ديگر در كتاب هاي دبستان آن داستان هاي قشنگ وجود ندارد.

کسی میدونه حسنک الآن کجاست ؟                                                                 ودیگرهیچ...



:: بازدید از این مطلب : 274
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 12 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی



:: بازدید از این مطلب : 349
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 11 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی



:: بازدید از این مطلب : 301
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 11 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی



:: بازدید از این مطلب : 384
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 11 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی



:: بازدید از این مطلب : 287
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 11 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی



:: بازدید از این مطلب : 300
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 11 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی



:: بازدید از این مطلب : 377
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 11 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی



:: بازدید از این مطلب : 420
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 11 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی



:: بازدید از این مطلب : 306
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 11 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی



:: بازدید از این مطلب : 377
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 11 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی

لە یادمە ، کە مناڵ بووم ،
ئەشقی تامی تفت و تاڵ بووم :
گڵم دەخوارد ،
قوڕم دە جوی ،
تۆش زله یەکت لێ دەدام ،
هەمووت پێ تووڕ فڕێ دەدام .
ئەی دایە گیان !
ئێستا گەورەم و مناڵ نیم ،
ئەشقی تامی تفت و تاڵ نیم ،
کە چی ئە گەر ئەمجارەشیان
ڕێم بکەوێتەوە بێرکۆت
لێشم بدەی ،
لێشم حەرام کەی شیری خۆت ،
من بە تە شیە کەی مناڵی دەڕێسمەوە :
دار ، بەرد ، قوڕ ...
چیم بێتە ڕێ دەیلێسمەوە !

پە شێو



:: بازدید از این مطلب : 450
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : پنج شنبه 11 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی
یعنی تو دلت که تنگ میشه خوشحال میشی؟؟؟؟

نه باران ؛من مثل تو فکر نمیکنم .... من دلخور و نارحت میشم ...

گاهی توان فکرکردن را هم از من میگیره ....

 



:: بازدید از این مطلب : 358
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 11 خرداد 1391 | نظرات ()